دیدار با مادر شهید حسن بخشایش، یکی از شهدای هفتم تیر | دانشجوی نخبه و همنشین شهید بهشتی
تاریخ انتشار: ۶ خرداد ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۷۸۳۸۱۸۷
همشهری آنلاین- عطیه اکبری: خبر مثل بمب در تمام محافل رسانهای دنیا پیچید. هیچکس باورش نمیشد. دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی بمبگذاری شده بود. هر چند در آن سالها بمبگذاری و ترور شخصیتهای مهم دور از انتظار نبود، اما نه در جایی که دهها انسان حضور دارند. حالا این اتفاق افتاده بود و یکی دیگر از مردان بزرگ تاریخ ایران اسلامی به همراه ۷۲ نفر از یارانش به شهادت رسیده بود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
نذرم را ادا کردم
به دنیا که آمد رنگ و بوی خانه را هم عوض کرد. نذر کرده بودم اگر سالم و سلامت به دنیا بیاید، نامش را حسن بگذارم. پدرش از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. او را در آغوش گرفت و در همان بدو تولد در گوشش اذان گفت. میگفت میخواهم نخستین صدایی که به گوش پسرم میخورد، صدای اللهاکبر باشد. بعد هم نام حسن آقا را چند بار برایش زمزمه کرد.
همیشه روزهایی که مدرسه، کارنامه بچهها را میداد، خوشحال و خندان به خانه میآمد. آخر او بچه زرنگ مدرسهشان بود. از مدیر و معلم گرفته تا ناظم و بابای مدرسه، همه دوستش داشتند. آرزوهای زیادی در سر داشت. میخواست برای خودش کارهای شود. دلش میخواست درسش را تا مقطع دکترا در رشتهای که دوست داشت یعنی همان شیمی ادامه دهد. وارد دبیرستان که شد درسش را در رشته ریاضی ادامه داد. سال آخر دبیرستانش را با معدل ۱۹ تمام کرد. در نگاه و چشمهایش نجابت عجیبی بود. نجابتی که چشمان هر نامحرمی را از چشمانش میدزدید. البته نجابتش را که در کنار بازیگوشیهای و اذیتهای بچگانهاش قرار میدادی مثل دو کفه ترازو با هم برابری میکرد. خلاصه از همان کودکی اصلاً آرام و قرار نداشت.
در رشته مهندسی شیمی، همان که همیشه آرزویش را داشت قبول شد و به دانشگاهی که برای تحصیل انتخاب کرده بود، یعنی دانشگاه تبریز رفت. حالا به آینده و آرزوهایش یک قدم نزدیک شده بود. بار وبندیلش را جمع کرد و به تبریز رفت. هر بار هم که از تبریز بر میگشت برای من و خواهرش یک کفش سوغات میآورد و برای خودش یک کفش تابستانی. داستان این کفشهای تابستانی حسن هم در جای خودش شنیدنی است. سال اول و دوم سوم تحصیل او در دانشگاه تبریز با اوج مبارزات انقلابی همزمان شده بود. خیالم راحت بود که سرش گرم درس خواندنش است، اما نمیدانستم آنجا، تمام و کمال با گروههای مبارز انقلابی است و خیالش هم راحت است که بالای سرش نیستم تا مدام غر بزنم و شب و روز سؤال پیچش کنم که کجا میرود و چرا دیر میآید. بعدها تعریف میکرد که چند باری تا مرز دستگیری هم پیش رفته است. گویا آخرین بار که نیروهای ساواک برای دستگیریاش به دانشگاه رفته بودند که رئیس دانشگاه تبریز کمکش میکند و فراریاش میدهد. شبانه برایش بلیت میگیرد و او را به تهران میفرستد تا آبها از آسیاب بیفتد.
یک سال از دوران تحصیلش مانده بود که دانشگاههای سراسر کشور به دلیل انقلاب فرهنگی تعطیل شد و حسن هم به تهران آمد و وارد فعالیتهای فرهنگی شد. آن روزها شب و روز حسن به همراه دوستانش در مسجد محلهمان میگذشت. این تلاشهای فرهنگی تا تأسیس دفتر فرهنگی هم پیش رفت. او نمیگذاشت که من از کارهایش سر دربیاورم اما میفهمیدم که در کنار فعالیتهایی که در مسجد محله انجام میدهد و همه بچههای محل را دور و بر خودش جمع میکند، سر از حزب جمهوری و همنشینی با شهید بهشتی در آورده است. در آن روزها جنگ هم آغاز شده بود، حسنم فرصت حضور در جبهه را پیدا نکرد، اما حالا داستان پوتینهای پسرم شنیدنی است.
حسن فوقالعاده گرمایی بود و همیشه فصل بهار که شروع میشد کفشهایش را کنار میگذاشت و صندل تابستانی و کفش راحتی پایش میکرد. هر وقت که گرما به پاهایش میخورد، پوستش مثل لبو سرخ میشد و آنقدر میسوخت که مجبور میشد پایش را در آب یخ نگه دارد، اما آن سال یعنی سال ۶۰ خبری از کفشهای راحتی تابستانی که نشد هیچ، یک جفت پوتین در جا کفشی خانهمان جا خوش کرد. با کمال تعجب دیدم یک روز صبح موقع رفتن پوتینها را پایش کرد و از خانه بیرون رفت. بعداز ظهر که به خانه آمد گفتم مادر به قربانت، چرا توی این گرما پوتین پایت کردی؟ مگر از جانت سیر شدی؟ جملهای که گفت هیچوقت از یادم نمیرود. نمیدانستم به او چه بگویم. گفت مادر هزاران رزمنده در جبههها با همین پوتین در حال جنگ با دشمنند. من دلم طاقت نمیآورد که اینجا با این کفشهای خنک تابستانی راه بروم و پای آنها در گرمای تابستان در پوتینهایشان تاول بزند.
جمله به یادماندنی
حسن عاشق شهید بهشتی بود. آن زمان در سالهای اول بعداز انقلاب مردم شهید بهشتی را آنطور که باید نمیشناختند و بعضیها به دلیل افکار غلطی که رواج داشت، حرفها و نظریات او را رد میکردند. یکی از اقوام ما هم از مخالفان شهید بهشتی بود. حسن بامنطق و با همان زبان شیرینش سعی میکرد او را متقاعد کند. یادم میآید یک بار چشمانش پر از اشک شد و گفت حالا زود است بعدها میفهمید که بهشتی چه مرد بزرگی است. هیچکس نمیدانست او در آن روزها از شاگردان شهید بهشتی است و در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در جلسات متعدد شرکت میکند. صبح که میشد از خانه بیرون میزد و آخر شب بر میگشت. آنقدر مراعات همه چیز را میکرد که گاهی اوقات من را که مادرش بودم شرمنده خودش میکرد.
آن روز، هفتم تیر، انگار با بقیه روزها برای حسن فرق میکرد. پسرم به شدت سادهپوش بود، طوری که بعضی وقتها صدای برادرش در میآمد و به او میگفت: حسن تو که این همه لباس داری چرا همیشه این لباس را تنت میکنی؟ اما آن روز صبح از کمد لباسهایش یک شلوار نو قهوهای با یک پیراهن نو که تا به حال تنش نکرده بود برداشت و بعد از حمام لباسهای نو را پوشید. بر خلاف هر روز پوتینها را پایش نکرد و سراغ همان کفشهای تابستانیاش رفت. وقتی نگاهش کردم کیف کردم، گفتم نونوار شدهای مادر! اما انگار حس بدی سراغم آمد. خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. خواهرش را دنبالش فرستادم و گفتم به حسن بگو شب زود به خانه بر گردد. اما این رفتن بیبرگشت بود. شب که شد دلشورهای عجیب سراغم آمد؛ خدا برای هیچ مادری این روز را نیاورد. ساعتهای آخر شب بود که از رادیو شنیدم در دفتر حزب جمهوری بمبگذاری شده و شهید بهشتی و همراهانش به شهادت رسیدهاند، بااینکه اصلاً نمیدانستم حسن در این حزب فعالیت میکند، بیتاب شدم. شبانه به دفتر حزب رفتم و عکس حسن را نشان دادم. ناباورانه به من گفتند نام او هم در لیست شهدای حزب قرار دارد. تا دو سال من حالم خیلی بد بود. در خانه با حسنم حرف میزدم. چون شهادتش برایم به اندازه همه غمهای عالم سنگین و غیرقابل باور بود، اما خدا تحملش را داد و هنوز هم سرپا هستم. او راست میگفت، حالا بعد از گذشت این سالها، همه فهمیدهاند که بهشتی چه مرد بزرگی بود.
---------------------------------------------------------------------------------------------
* منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲ به تاریخ ۱۳۹۳/۰۴/۱۱
کد خبر 762154منبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: حزب جمهوری شهید بهشتی آن روزها پوتین ها آن روز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۸۳۸۱۸۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آسمانی شدن مادر شهید در فرادنبه
به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز چهارمحال وبختیاری، مدیر کل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان گفت: سیده زهرا حسینی مادر شهید ابراهیم ملک محمدی پس از تحمل سالها فراق دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.
عسگری افزود: پاسدار وظیفه شهید ابراهیم ملک محمدی ۲ آذر ۱۳۴۵ در فرادنبه متولد شد.دوران کودکی، ابتدایی و راهنمایی در روستای قدیم فرادنبه گذراند.دانش آموز سال سوم رشته علوم تجربی بود که به جبهه اعزام شد و۲۵ اسفند ۱۳۶۶براثر اصابت ترکش به پاها در عملیات والفجر ده در منطقه غرب استان کرمانشاه، استان سلیمانیه عراق، حوالی دربندیخان، ارتفاعات صعب العبور شاخ شاخ شمیران به شهادت رسید.
مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای شهر فرادنبه قرار دارد.